بسم رب الشهداء و الصدیقین
با سختی زیاد رسیدیم به ماهشهر . از آنجا با قایق به سمت آبادان حرکت کردیم . بالاخره پس از بیست و
چهار ساعت رسیدیم به مقصد . سراغ هتل کاروانسرا را گرفتیم .
دیدن چهره شاهرخ خستگی سفر را برطرف کرد . دوستانش باور نمی کردند که من برادرش باشم . هیکل
من کوچک و قد من کوتاه بود . برخلاف او .
عصر همان روز به همراه چند رزمنده به روستای سیدان و خطوط نبرد رفتیم . در حال عبور از کنار جاده
بودیم .
یکدفعه شلیک خمپاره های پنج تایی ، معروف به خمسه خمسه آغاز شد . شاهرخ که مرا امانت مادر می
دانست سریع فریاد زد : بخوابید روی زمین ؛ بعد هم خودش را انداخت روی من !
نیت او خیر بود . اما دیگر نمی توانستم نفس بکشم . هر لحظه مرگ را احساس می کردم .
کم مانده بود استخوان هایم خرد شود . با تلاش بسیار خودم را نجات دادم . گفتم : چکار می کنی ؟ من
داشتم زیر هیکل تو خفه می شدم !
شاهرخ با تعجب نگاهم کرد . بعد آهسته گفت : ببخشید ، من می خواستم ترکش به تو نخوره . گفتم :
آخه داداش تو نمی گی این هیکل رو ...
دلم براش سوخت . دیگه چیزی نگفتم . کمی جلوتر مزارع کشاورزی بود که رها شده بود .
شاهرخ شروع کرد به چیدن گوجه فرنگی . بعد هم با میله ای که زیر اسلحه کلاش قرار داشت گوجه ها را
به سیخ کشید و روی آتش گرفت . نان و گوجه پخته شام ما شد .
خیلی خوشمزه بود . می گفت : چشمانتان را ببندید ، فکر کنید دارید کباب می خورید !
وارد خط اول نبرد شدیم . صدای سربازان عراقی را از فاصله پانصد متری می شنیدیم . نیروهای رزمنده
خیلی راحت و آسوده بودند . اما من خیلی می ترسیدم . روز اولی بود که به جبهه آمده بودم .
شاهرخ به سنگرهای دیگر رفت . نیمه شب بود که برگشت . با ده کمپوت !با همان حالت همیشگی
گفت : بیایید بزنید تو رگ ! بچه ها می گفتند اینها را از سنگر عراقی ها آورده !
صبح زود بود که درگیری شروع شد . صدای تیراندازی زیاد بود . شلیک توپ و خمپاره هم آغاز شد . یکی از
بچه ها توپ 106را آورد . در پشت سنگر مستقر شد .
با شلیک اولین گلوله یکی از تانک های دشمن هدف قرار گرفت . شاهرخ که خیلی خوشحال بود ، داد زد :
دمت گرم . مادرش رو !!!
تا نگاهش به من افتاد ة حرفش را قطع کرد . اعضاء گروه مثل خودش بودند . اما بی ادبی بود جلوی برادر
کوچک تر .
سریع جمله اش را عوض کرد . بارک الله ، مادرش رو شوهر دادی !
یک موشک از بالای سرم رد شد . و به سنگر عقبی اصابت کرد . از یکی از بچه ها پرسیدم : این چی بود ؟!
جواب داد موشک تاو .
بعد ادامه داد : دیروز شاهرخ اینجا بود ، عراقی ها هم مرتب موشک تاو شلیک می کردند .
شاهرخ هم یک بیل دستش گرفته بود . وقتی موشک شلیک می شد بیل رو پرت می کرد و سیم کنترل
موشک را منحرف می کرد .
این کار خیلی دل و جرأت می خواد . سرعت عمل بالای او باعث شد دوتا از موشک ها کاملا منحرف بشه و
به هدف اصابت نکنه .
((علیرضا کیانپور ، برادر شاهرخ))
یا زهرا...